پنجره درشعرفروغ
ارسالي پرنيان معجوب ارسالي پرنيان معجوب







پنجره ها، روزنه ها و دريچه ها بخشى از مهم ترين دغدغه هاى ذهنى دائمى فروغ بودند. پنجره هر آن چيزی است كه بر جهان گشوده می شود و گيتى در آن چشم اندازهايش را بر تو می نمايد. پنجره در شعر فروغ نماد پيوند با ديگران است، نماد پيوند يافتن با ديگران و با جهان، و آن ها را از وجود خويش آگاه ساختن. پنجره پلی است به سوى ادراك، به سوى تفاهم، به سوى اتحاد و يگانگی. پنجره زمزمه هميشگى فروغ است و دلبستگى ماندگارش. تنها كنار پنجره نشستن و با طبيعت راز و نياز كردن، گفتن و شنفتن، آگاه ساختن و آگاه شدن .
دختر كنار پنجره تنها نشست و گفت
اى دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستى تو را
با هر چه طالبى به خدا می خرم ز تو (دختر و بهار- دفتر اسير)
پنجره دريچه ای ست بر احساسات.
از آن در تو مى ريزد همه آن حادثه ها كه بيرون از تست و در تو چشمه سار جوشان عاطفه ها می شود، سر چشمه شادی ها و حزن ها، سرچشمه يأس ها و اميدها، سر چشمه انديشه هاى غريب غروبين

خورشيد تشنه كام در آن سوى آسمان
گويى ميان مجمرى از خون نشسته بود
می رفت روز و خيره در انديشه اى غريب
دختر كنار پنجره محزون نشسته بود (دختر و بهار - دفتر اسير)
پنجره باز است و در سايه اش تو به طبيعت می نگرى ، از درون خويش بر جهان برون شاهدى و حاضر بر حضور هستى، آميخته در امواج نيستى
پنجره باز ودر سايه آن
رنگ گلها به زردى كشيده
پرده افتاده بر شانه در
آب گلدان به آخر رسيده (خانه ی متروك - دفتر اسير)
هر پنجره روزنه ای ست، روزنه اى بر روشنايى، روزنه اى بر نور، بر درخشش عواطف انسانى.هر روزنه ستاره ای ست، ستاره اى سوزان همچون قطره هاى اشك. پنجره رمز و راز اميد است ، اميدى برخاسته از بينش، از نگرش به افق هاى دوردست، به چشم اندازهاى بيكرانه. پنجره راه ورود روشنايى است و گذرگاه فروغ اشراق.
وسيله ارتباط است و كسب آگاهى.
آگاه شدن بر جهان وجود و آگاه ساختن جهان از وجود خويش. پنجره ابزار به تفاهم رسيدن است با ديگران و كليد گشايش در، بر وجدان خويش وبر ديگرانى كه آن سوى پنجره وجود تو قرار دارند
حرفى به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم. (پنجره - دفتر ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد)
پنجره هم چنين نماد خودآگاهی ست، نماد آگاهى بر گذرا بودن هستى و سياليت جارى آن به سوى نيستى .
از پنجره است كه می توان تك درخت پر برگ زندگى را در معرض تب زرد خزان نگريست و خشك شدن آن را به چشم معرفت ديد
چون ترا می نگرم
مثل اين است كه از پنجره اى
تك درختم را سرشار از برگ
در تب زرد خزان می نگرم. ( گذران - دفتر تولدى ديگر )
و تولد هستى از دل امواج نيستى. سير بى پايان و توقف ناپذير جهان در گذار دو سويه از هست به نيست و از نيست به هست. و آنچه از پس پنجره جهانى در گردش ابدى، نگران من و تست، نامعلومى ناشناخته است
لحظه اى
و پس از آن ، هيچ
پشت اين پنجره شب دارد مى لرزد
و زمين دارد
باز می ماند از چرخش
پشت اين پنجره يك نا معلوم
نگران من و تست (باد ما را خواهد برد - دفترتولدى ديگر)
پنجره ها در تاريكى، آن گاه كه نسيم است و سكوت، پذيراى نگاه آبى ماهند و آواز زنجره ها كه رمز همدلی ست و مهربانى
ترا صدا كردم
ترا صدا كردم
تمام هستى من
چو يك پياله شير
ميان دستم بود
نگاه آبى ماه
به شيشه ها می خورد
ترانه اى غمناك
چو دود بر می خاست
و شهر زنجره ها
چو دود مى لرزيد
به روى پنجره ها (در ميان تاريكى - دفتر تولدى ديگر)
پنجره هاى گشوده. پنجره هاى گشوده بر باران. با همدمانش كه مظهر بخشايشند و سرچشمه ی بارآورى، و درخت پيوند گستر وجودشان ريشه هايى دارد نقب زننده در اعماق غربت:

اى ساكنان سرزمين ساده خوشبختى
اى همدمان پنجره هاى گشوده بر باران
بر او ببخشاييد
بر او ببخشاييد
زيرا كه مسحور است
زيرا كه ريشه هاى هستى بارآور شما
در خاك هاى غربت او نقب می زنند. ( بر او ببخشاييد - دفتر تولدى ديگر)

پنجره ها دارنده احساس و ادراكند. عاطفه پيوند از لذت سرشارشان می سازد ، و سرمست می شوند از لذت تماس، تماس با عطر جان هاى رايحه پرور
اكنون دوباره پنجره ها خود را
در لذت تماس عطرهاى پراكنده باز می يابند ( ديوارهاى مرز – دفتر تولدى ديگر)
اما فقط روشنايى نيست كه از پنجره به درون مىآيد، شب نيز هست و تاريكى. شب مسموم با هرم زهرآلود نفس ها. شب كدورت. شب تنهايى. شب بيگانگى. شب انزوا. شبى كه ريشه در سكوت دارد، اگر چه پر است از انبوه صداهاى تهی و نا مفهوم
ناگهان پنجره پر شد از شب
شب سرشار از انبوه صداهاى تهى
شب مسموم از هرم زهرآلود تنفس ها
شب.... (دريافت - دفتر تولدى ديگر
و در چنين شب تاريك و دمسردى ،عشق تنهاست و نگران گذرگاهى مه آلود سرشار از خاطره هاى مغشوش
- عشق؟
تنهاست و از پنجره اى كوتاه
به بيابان هاى بى مجنون می نگرد
به گذرگاهى با خاطره اى مغشوش (در غروبى ابدى - دفتر تولدى ديگر )
و تو كه در پس آن پنجره نشسته اى و بيهوده درون تاريكى را می كاوى ، به چه می انديشى؟ چه چيز اين طور نظرت را به خود جلب كرده؟ غرقه در امواج كدامين دنيايى و كدامين خاطره ها؟
من به آوار مىانديشم
و به تاراج وزش هاى سياه
و به نورى مشكوك
كه شبانگاهان در پنجره می كاود
و به گورى كوچك، كوچك چون پيكر يك نوزاد (در غروبى ابدى - دفتر تولدى ديگر)
تاريكى شب در تكاپوست كه از پنجره ات بگذرد و به درون تو راه يابد. شبى كه در آن خورشيد سرد می شود، بركت از زمين می رود، خاك مردگان را پس می زند و از پذيرش آن ها خوددارى می كند، شبى تاريك با سياهى متراكم و طغيان گر كه راه ها را نيز گمراه و نوميد می سازد و از رفتن باز می دارد:
شب در تمام پنجره هاى پريده رنگ
مانند يك تصور مشكوك
پيوسته در تراكم و طغيان بود
و راه ها ادامه ی خود را
در تيرگى رها كردند (آيه هاى زمينی - دفتر تولدى ديگر)

اما نبايد نوميد شد. بايد با چراغ اميد تاريكى را برافروخت و دريچه اى بر روشنايى گشود، و چه كسى جز « مهربان ترين يار» می تواند بخشنده چراغ به تاريكى و گشاينده دريچه بر روشنايى باشد؟
من از نهايت شب حرف می زنم
من از نهايت تاريكى
و از نهايت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدى اى مهربان چراغ بيار
و يك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچه ی خوشبختى بنگرم ( هديه - دفتر تولدى ديگر(
و آنگاه كه دريچه گشوده می شود، چهره اى شگفت پشت آن منتظر تست كه با تو سخن بگويد وبه تو پيام دهد. چهره اى شگفت كه در آن سوى دريچه روان است و باد طرح جاريش را لحظه به لحظه دگرگون و محو می كند
و چهره اى شگفت
از آن سوى دريچه به من گفت
« حق با كسی ست كه مىبيند » (ديدار در شب - دفتر تولدى ديگر)
و تو از خود مىپرسى
آ يا زمان آن نرسيد ست
كه اين دريچه شود باز... باز... باز؟
كه آسمان ببارد؟ (ديدار در شب - دفتر تولدى ديگر)
پنجره سرچشمه آگاهی ست، سرچشمه جوشش و فوران آگاهى، آگاهى بر سرزنش هاى تلخ، بر استمدادها و يارى جستن ها
و از ميان پنجره می ديدم
كه آن دو دست ، آن دو سرزنش تلخ
و همچنان دراز به سوى دو دست من
در روشنايى سپيده دمی كاذب
تحليل می رود (ديدارى در شب - دفتر تولدى ديگر)
پنجره سرچشمه خودآگاهى نيز هست، دريچه ای ست بر وجدان ملامت گر و نقاد تو. اگر توقف كنى، اگر گرفتار سكون و ركود شوى، اگر در جا بزنی يا فرو بغلطی، به تو هشدار خواهد داد و نكوهشت خواهد كرد
و آن بهار، وآن وهم سبز رنگ
كه بر دريچه گذر داشت، با دلم می گفت
نگاه كن
تو هيچگاه پيش نرفتى تو فرو رفتى.» (وهم سبز - دفترتولدى ديگر)
ولى اين پنجره اگر چه روزنه ای ست سرد وعبوس، و منتقدى ملامت گر با نگاهى سرزنش بار، دريچه اى به سوى اميد نيز هست، وروزنه اى به سوى روشنايى، روزنه اى بر هواى تازه همدلى در فضاى در بسته، تنگ و خفقان آور تنهايى
همه مىدانند
همه مىدانند
كه من و تو از آن روزنه سرد و عبوس باغ را ديديم
و از آن شاخه بازيگر دور از دست
سيب را چيديم
سخن از پچ پچ ترسانى در ظلمت نيست
سخن از روزست و پنجره هاى باز
و هواى تازه (فتح باغ - دفترتولدى ديگر)
صبح پنجره ها صبح عشق است و دلبستگى. صبحى در گشوده بر آواز گنجشك هاى پرگوى عاشق، صبح تفاهم و همبستگى
وقتى كه شب مكرر می شد
وقتى كه شب تمام نمی شد
تو از ميان نارون ها ، گنجشك هاى عاشق را
به صبح پنجره دعوت می كردى (من از تو می مردم - دفتر تولدى ديگر)
و با عشق پنجره پر می شود از آواز قنارى هايى
كه به اندازه ی يك پنجره می خوانند (تولدى ديگر - دفتر تولدى ديگر)
ذهن پاك پنجره سرشار است از تصور روشنايى، از تصور چراغى كه چونان شعله بنفش شفق می سوزد و فانوس ذهن را با روشنايى خويش برمی افروزد
انگار
آن شعله بنفش كه در ذهن پاك پنجره ها می سوخت
چيزى به جز تصور معصومى از چراغ نبود (ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
پنجره،اما، ديدنى بالقوه است، امكانی ست براى نگريستن، دريافتن و درك كردن و:
ميان پنجره و ديدن
هميشه فاصله ای ست
از پنجره مىتوان و بايد در هر لحظه مرگ را ديد كه آرام آرام به سوى ما می آيد با روشنايى بيهوده اش، مرگى كه مسدود كننده دريچه ها و ويران كننده دست هاست، مرگى كه تمام لحظه هاى سعادت را انباشته و بر حضور سرد خويش آگاهانيده است
چه روشنايى بيهوده اى در آن دريچه مسدود سر كشيد
چرا نگاه كردم؟
تمام لحظه هاى سعادت می دانستند
كه دست هاى تو ويران خواهد شد
و من نگاه نكردم
تا آن زمان كه پنجره ساعت
گشوده شد و آن قنارى غمگين چهار بار نواخت (ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد)

پنجره رابطه ای ست زنده و روشن ميان آدمى و پرنده، ميان آدمى و نسيم، كه بر سادگى و صفاى صميمانه كودكى گشوده می شود و چون اين صفا و صميميت به گندناى مسموم دروغ ها و تباهى ها و دورويى ها و فريب كارى هايى كه نام آن را به دروغ زندگی می گذاريم و جز عفونتی گنديده و مرده چيزى نيست، آلوده می شود، می شكند و بسته می گردد
بعد از تو پنجره كه رابطه اى بود سخت زنده و روشن
ميان ما وپرنده
ميان ما و نسيم
شكست
شكست
شكست (بعد از تو - دفتر ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد)
پنجره دروازه ی بينايی ست و دروازه شنوايى. راهی ست به قلب زمين، به قلب زندگى، نقبى به اعماق عاطفه ها و گشايشى بر پهنه آسمان، آسمان بيكران مهربان كه خانه خورشيد است و سرچشمه روشنايى
يك پنجره براى ديدن
يك پنجره براى شنيدن
يك پنجره كه مثل حلقه چاهى
در انتظار خود به قلب زمين می رسد
و باز می شود به سوى وسعت اين مهربانى مكرر آبی رنگ
يك پنجره كه دست هاى كوچك تنهايى را
از بخشش شبانه عطر ستاره هاى كريم
سرشار می كند
و می شود از آنجا
خورشيد را به غربت گل هاى شمعدانی مهمان كرد
يك پنجره براى من كافی ست (پنجره - دفتر ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
زيرا همه زندگى با سراسر لحظات تلخ و شيرينش، با همه غم ها و شادى هايش، با همه بيم ها و اميد هايش، با فراز و نشيب هايش، با رنج و راحتش، و با كام ها و ناكامى هايش، پنجره ای ست در اتاق جان تو، گشوده بر جهان، پنجره اى كه از آن صداى جهان را می شنوى و آواى جهان در قلبت پژواك می يابد، پنجره اى كه تنها پل پيوند ميان تست و روشنايى، پنجره اى كه بر جهان می گشايى و از آن فروغ جانت در آيينه ی جهان بازتاب می يابد و روشنايى آفتاب بر تو می تابد، پنجره اى كه پناهگاه تست
حرفى به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم (پنجره – دفتر ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد)

October 7th, 2004


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان